شمعدان خاموش پشت شیشه های رنگی

سال ۹۴ بود گمانم . دوستم باردار بود و خانه شان سر تقاطع بزرگراهی به خیابانی که با یک تاکسی میرسیدم به خانه مان. گهگاهی بعد از تعطیلی کارم میرفتم پیشش، با بچه کوچکش بازی میکردم تا کمی به خودش برسد، حمامی، آرایشگاهی، یا گپ دخترانه ای. شوهرش که میامد عصرانه ای میخوردیم و باهم میرفتیم توی بالکن خانه شان که سیگاری بکشیم، دوستم میوه میاورد و غرغر میکرد و ما میخندیدیم. دو نخ سیگار توی این سرب و دود هوای تهران به کجای سلامتی مان برمیخورد؟ چای مینوشیدیم و خانه ی روبرو را دید میزدیم. شیشه های تمام رنگی و پرده ی حریر نازک، مادربزرگی حدودا ۶۰ ساله و تپل با موهای تمام سفید، و نوه اش که پسری شاید ۱۷-۱۸ ساله یا بیشتر بود. مادربزرگ مدام راه میرفت، ظرف میشست، میوه ها را داخل آبکش میریخت. میز شام میچید راس ساعت همیشگی. پسر از اتاقش یا جلوی تلویزیون بلند میشد میامد شامش را میخورد و بعد دوباره میرفت. سر میز مادربزرگ مدام حرف میزد و پسرک فقط سر تکان میداد، شاید زیر لب جوابهای کوتاهی هم. همیشه همین تکرارها، عین بعضی از فیلمهای روسی یا اروپای شمالی. نمیدانم چه روزی بود که دیدم همه ی چراغ های خانه روشن است. شمعدان های چندشاخه ای روشن شده و خانه پر از مهمان. فهمیدم یهودی اند. شوهر عمه ی مرحومم از منورای معروف و رسم و رسوم هایشان برایم گفته بود. از عیدهایشان و سنت هایشان، یکبار هم توی مراسم بزرگ خانوادگی شان بودم. کلاه های کوچک سفید، نان متبرکی که با نمک آغشته میشد و تکه تکه سهم هر نفر. یک کوفته ی مخصوص که از سینه ی مرغ و زیره درست شده بود و هنوز طعم بینظیرش در خاطرم است . لابد آن شب هم غذاهای مادربزرگ خانه ی روبرو همین بود. تعجب کرده بودم اینهمه مهمان بقیه ی سال کجا هستند. چرا هیچوقت چراغ اتاق پذیرایی شان روشن نمیشود. گذشت. بعد از آن بارداری ناکام دوستم بیشتر توی کافه و رستوران همدیگر را میدیدیم. تا کم کم برنامه ی مهاجرتشان جدی شد. برای کمک در جمع کردن اسبابهایشان که رفته بودم شلوغ بود، خواهرهای همسرش، گمانم یکی دوتا دوست دیگر و چند نفر از اقوام. مابین جمع کردن کارتن ها و بردن وسایل به انباری وقت خالی ای پیدا کردیم و چند نفری رفتیم توی بالکن برای آخرین بار. چراغهای خانه ی روبرو خاموش بود، از همسر دوستم پرسیدم چرا؟ نیستند؟ کامی از سیگارش گرفت و کفت مادربزرگ از دنیا رفت، نوه را هم فامیل ها با خودشان بردند. هم ناراحت شدم و هم خوشحال شدم که پسرک تنها نیست. چند روز بعد  دوستم و خانواده اش از ایران رفتند و خانه را سپردند برای اجاره. چند سالی ترکیه ماندند، دوباره بچه دار شدند، و روانه ی یک کشور دیگر شدند. امشب برایم عکسهایشان در یک جشن کوچک محله شان را فرستاد. میز شام بزرگی وسط حیاط، همه به فاصله ی یک متر از میز و صندلی های کناری نشسته بودند و ماسک ها زیر چانه شان. حتم دارم روی میز هم کنار هر جام و بطری یک اسپری ضدعفونی کننده هم بود. گفت دوتا از همسایه ها یهودی اند، به خاطر کرونا رفت و آمدهای خانوادگی کنسل شده و مهمانی را توی حیاط برگزار کرده اند و ما هم دعوتیم. منتظریم شام رو از رستوران بیارند . گفتم یادش به خیر همسایه روبروییتون تو خونه ی تهران. یادته یه بار دست تکون دادیم بعدش اشاره کرد برویم ازش نان شیرمال مخصوص بگیریم؟ چه خوشمزه هم بود. گفت حیف، که آخرش اونطور شد. گفتم چطور؟ گفت مگه نمیدونی؟ مادربزرگ که مرد پسره هر شب مهمونی میگرفت، پارتی با موزیک بلند و رقص نور و آدمای ناجور تا دم صبح، یه روز دیدن در خونه بازه، مغازه دارهای کنار خونه مشکوک شدن و رفتن دیدن اووردوز کرده وسط خونه افتاده و ساعتها از تموم کردنش گذشته. خشکم زد. گفتم همسرت که گفت فامیل ها اومدن بردنش پیش خودش، گفت نه ،لابد اینطوری گفته که ناراحت نشی. آخه عادت داری آخر همه چیز خوب باشه. بعد ویدیو فرستاد از نواختن گیتاریستی، هنوز آهنگ به آخر نرسیده پیک رستوران رسید. قلب فرستادم و خداحافظی کردیم.

نمیدانم چندبار دیگران دروغ گفته اند که ناراحت نشوم، که پایان قشنگی، دلیل موجهی توی ذهنم باشد، یا چندبار خودم به خودم در‌وغ گفته ام و باور کرده‌ام. یا اینکه وقتی یک چیزی به آخرش رسیده راست و دروغش فرقی هم دارد؟  

یک تکه شکلات هفتاد درصد

پیش شماره را که میبینم میدانم اوست، بقیه ی ارقام مهم نیست. ارقامی که میتوانند ضرب هر چند رقمی ای در چند رقمی دیگری باشند. مثل تعداد روزهایی که از آخرین باری که دیدمش میگذرد. یا از روزی که قرار بود در زمستان قبل بیاید و نشد. گرمای صدایش اما میتواند خاطره ی هر صبح زمستانی ای که میشد باهم باشیم را تداعی کند. همه ی این سالهایی که رفته فقط زمستان ها دیده امش. زمستانهایی که تنهایی ام را به قبل و‌ بعد از خودشان تقسیم میکنند. بعد از زمستان چندم تا قبل از زمستان چندم بعلاوه ی یک. هیچ تصوری ندارم از پیاده روی دو نفره مان در یک صبح بهاری، یا شربت خنکی در عصر تابستان. یا خش خش برگهای حیاط منزلش وقتی یکی یکی از درختهای بلند بالا میافتند. 

بدون اینکه گفته باشم میداند ویدیو کال دوست ندارم، از سلفی گرفتن بیزارم، و یک وقتهایی خواندن و نوشتن های پیاپی خسته ام میکند. فکر میکردم شبیه همیم اما بعداً فهمیدم به خاطر این است که  او همه ی من را خوب میداند، لذت بخش است و ترسناک. که نکند چیزهایی بداند که خودم نمیدانم.همان اول صحبت فهمیدم امتحانش را خوب داده، دلم میخواست هدیه ای بدهم ، از راه دور بی در رو، در این انبوه بازار فیلم و موسیقی و کتاب که به اشاره ای  سرازیر میشوند در گجت ها چیزی به ذهنم نرسید جز یکی از همان مثلا رازهای مرموز دوستانه ‌مان. شاید راز و رمزی هم نبوده ، مثلاً یواشکی دیده باشد یا از قبل میدانسته، اما به هرحال هر وقت قهوه آماده کردم جرعه ی اول را ننوشیده هوم کشداری گفته و بعد پرسیده چرا نمیگی که چطوری درست میکنی؟ و همیشه جواب تکراری من با لحن بدجنسانه، و این بازی ادامه داشته. چندبار گفته که قهوه هایم او را یاد آخرین سفر با مادرش میاندازه. کافه ی فرانسوی ای در بیروت. و بعدش دیگر آن طعم را جز با من نچشیده.

اما امروز وقتش بود که بگویم، صدای بلند خنده اش را بشنوم، و وقت خداحافظی دلم غنج برود از شنیدن صدای در کابینت ها که رفته است سراغ قهوه درست کردن. نیم ساعت بعد عکس فنجان و قهوه جوش را فرستاد، رنگ و رویش که همان بود، طعمش هم میگفت همان. توی چشم انداز عکس تصویر مادرش کنار جاشمعی های بلور کنسول لبخند میزد. این بازی تمام شد اما حواسم هست که باید زمستان بعد ترفند دیگری رو کنم،  برای زمستان های بعد. 

مهمانِ ظرف

پنج شش سال از رفتنش میگذره اما هنوز خو نگرفتم به نبودنش، هنوز وقتی روی سرامیک های تازه راه میروم حواسم هست همونطوری که میگفت سنگین راه بروم نه ورجه وورجه ، هنوز وقتی حوله حمام را دور موهای خیسم میپیچم توی آینه نگاه میکنم که چتری هایم تابدار حالت بگیرند نه که صاف و بی حال، حواسم هست که مشتی آجیل و کشمش و خشکبار ته کابینت داشته باشم برای مهمان سرزده، میوه که باشد نباشد دارد، تازه اگر نپلاسیده باشد. هنوز موقع انتخاب پرده ی تور یا ساتن حواسم را میدهم به آفتابگیری و مشرف بودن پنجره. جوراب ها را روی بند جفت پهن میکنم که مبادا موقع هولکی بیرون رفتن تا به تا بپوشم. هنوز پول نقد اضافه توی کشویی نگه میدارم برای یهویی ها، خریدی، درمانگاهی، قرض گرفتن همسایه ای، صدقه به محتاجی. یک کیسه سبزی خورشتی و بادمجان سرخ کرده و گوجه تفت داده توی فریزر هست همیشه . سیب زمینی و پیاز ته نمیکشد. یک کیف کوچک که تویش لباس زیر و پد و دستمال اضافه باشد همراهم است حتی برای یک رفت و آمد چند ساعته، هنوز سه تا سنجاق قفلی به یک جای کوله پشتی ام وصل است برای پارگی ای، در رفتن زیپی، افتادن دگمه ای، توی جامدادی ام رژ لب و مدادابرو هم هست. هنوز وقت بیرون رفتن از خانه قبل بستن در کلیدم را نگاه میکنم و بسم الله میگویم و شبها موقع خاموش کردن چراغ شیطان را لعنت میکنم، برق که قطع میشود هر جا باشم از حرکت میایستم و تا بیست میشمارم و یواش به گوشه ای میخزم و وصل که میشود صلوات میفرستم، بعد از خرید هنوز از مغازه بیرون نرفته خرید ها و کیف پولم را چک میکنم، موبایلم را هم!  آخر حمام ها  پاهایم را زیر آب سرد میگیرم و سه مشت آب به صورتم میریزم، هنوز یک دست لباس آماده برای بیرون رفتن عجله ای یا  بی خبر آمدن مهمان پشت در اتاقم یا روی لبه ی صندلی ام میگذارم،  و یک بسته دستمال کاغذی اضافه و یک جعبه چای خشک یک گوشه ای هست ، قند و شکلات هم . و هنوز هم منتظرم وقتی همه جا تمیز شد، ظرفها شسته شد، غذا جا افتاد، یادداشتهایم مرتب شد و هزار کار دیگر به اتمام رسید چای تازه دم درست کنم و از همان کشمش و توت خشک های مبادا بگذارم توی بلوریهای دستمال پیچیده، جلوی پنجره ای کنار گلدانی  ایستاده باشد و صدایش کنم،  بشنوم که میگوید "به به چه چای ای، رنگ شرابه". بیاید و بنشینیم رو بروی هم یا کنار هم ، سینی را بگذارم روی میز یا کنار پشتی یا هر جا، فنجانش را به لب ببرد و با ابروهای بالا برده اخمی کند و بگوید "پشتت گوژ درمیاره صاف بشین. قابلمه که مهمانِ ظرف نیست، اینقدرنساب مچ دستت لاغر میشه بعدها النگو بهشون نمیشینه، ظرف خودمانی را که نمیسابند، لباس توی خانه را که اتو نمیکنند، خریدهات رو کم کم انجام بده سنگین نشن، ببین رگهات ورم کرده مثل مار توی بیشه، حیف پوست سفیدت نیست؟ هر شب گلاب اصل بزن به صورتت. جمع کن اون دستمال ها رو، اینهمه گردگیری برای چه؟ نهار درست نکنی ها، نون و پنیر که هست، من که مهمان نیستم، مادربزرگتم.  به جایش به خودت برس، مثل مهمان باش توی خانه ات"، که بگم کاش مهمان بودی، کاش صاحبخانه بودی، کاش بودی به هر طریق و مسلکی ، که از وقتی رفته ای دیگر هیچ خانه ای بوی خانه نمیدهد، چه مهمانش باشم و چه صاحبخانه.  

جهودِ سرگردون

نمیدونم اولین بار از کی شنیدم اما خیلی بچه بودم، شاید هشت ساله یا نهایتا ده یازده ساله. گمانم از خاله ی پدرم، یا شاید زندایی مادرم. جهود رو مترادف با آدم دزد و قلب سیاه و خسیس میشناختم، که پدربزرگم هروقت میخواست از سرِظهر توی کوچه بودن منعم کند میگفت «جهودها تو کوچه های خلوت میگردن بچه ها رو میدزدن میذارن تو گونی بعد سرشونو میبُرن و روغنشونو میگیرن میفروشن». پدرم هم وقتی از ریز و نامفهوم مشق نوشتنم کلافه میشد میگفت «چرا عین جهودها مینویسی؟».

 اما جهود سرگردان فرق داشت. حکایتی پشتش بود. داستان داشت. بخصوص آنجا که سرگردان صفتی میشد برای یک آدم بد، که حتما آه کسی پشتش بود یا عاق شده بود و مطرود، میرفت با دل سیاهش. از مثالش که یادم نیست اینطور فهمیده بودم. تا دیشب که دوستم کتابها و یادداشتهایم را گردگیری میکرد برای گذاشتن توی کارتن گفت چقدر همه جا نوشتی. اول و آخر کتابهات، کنار جزوه هات، هرجا روی هر کاغذی. خوبه ها، ولی چرا یه جا جمعشون نمیکنی تو دفتری چیزی. گفتم نمیدونم، حکایت جهود سرگردونه. گفت چی؟ توی موبایلم سرچ کردم و رسیدم به داستان یهودی سرگردان.

لابد یک جایی نباید مینوشتم، یا بد نوشتم. شاید هم همه ی آنچه که باید را ننوشتم. که قلمم افتان و خیزان هر جایی مینشیند که نفسی تازه کند آهی میراندش، که برو.. اینجا ننشین. و هیچ وقت آرام ندارد. یا شاید هم دوباره خاطره های بچگی و شلوغی های روزمره را بهانه کرده که اینها را به هم ربط دهد که دوباره اینجا نوشته باشد. شاید.