اندوه هزار نانوشته

همیشه سکوت برایم ارجح به جدال بوده مگر تیزی به استخوان برسد. استخوان کجاست؟ زیر چندین پرده گوشت و پوست. استعاره را اگر به مقصود نوشتار برگردانیم میشود حریم و حرم. تیغ از محرم برّاترست تا غریبه. بگذریم.  

روایت که از کلاغ یکم به چهل میرسد رنگ عوض میکند، پوست می اندازد، استخوان می ترکاند، طبله میکند، شرّه کنان زردآب به کناره هایش می ماساند، و میبینی انگاره‌ی مخوفی از سایه ای ساده و سرراست به جامانده. 

آن وقت این داستان دروغ پر رنگ و لعاب هیچ شبیه نیست به روایت راوی غایب. آن که باید با عجب و یاللعجب بنشیند به تماشای هیولای بی شاخ و دم که چنبره زده بر نوزاد پیچیده در حریر با پوستی لطیف چون مه آبی. نوزاد نفس نمیکشد. در آغوش مادر جان داده است. و کلاغ ها بر پرچین قیل و قال میکنند.  

 

کاپشن صورتی ماسکت را بردار

در محوطه نشسته بودم تا دوستم برسد، نزدیک در ورودی یکی از رسمی ترین و گوشت تلخ ترین ارگان ها. رییس دفتر آمد و رد شد، نگاهمان به هم گیر کرد اما فرصت نشد حتی پای روی هم انداخته ام را به احترامش کنار هم بگذارم. چند دقیقه بعد برگشت. دستش را گذاشت روی شانه ام . و همزمان این طرف و آن طرف را نگاه کرد و پرسید «دخترم چرا اینجا تنها نشسته ای؟  با کی اومدی؟»  بلند شدم و گفتم سلام آقای داوودی. فلانی هستم و گفته بودند مدارک و دادخواست را بیاورم خدمت شما . دستش را تند برداشت و سراپایم را نگاه کرد و گفت بله. یک ربع دیگه تشریف بیارید و سریع تر از قبل رفت. دوستم از حراست گذر کرد و باهم رفتیم داخل ساختمان. یک ربع ، نیم ساعت ، شاید هم چهل و پنج دقیقه. نشستیم روی صندلی های انتظار. گپ زدیم با بقیه مراجعین. یکی شان ما را مادر و دختر تصور کرد و حوصله مان نگرفت که بگوییم نه تنها مادر و دختر نیستیم، بلکه دوتا دوست هستیم که دست بر قضا آنی که دختر آن دیگری به نظر می آید دوسال از او بزرگتر است. نوبت به ما رسید، وارد دفتر شدم . مدارک، کارت ملی، و سند و گواهی کارشناسی. گفت ماسکتون رو اگر ممکنه پایین بیارید. بعدش زل زد به کارت ملی.  مدارک را گذاشت روی میز مدیر و منشی. کارت ملی هم رویش. مدیر نگاهی انداخت و من هم روبرویش تمام رخ ایستادم. در سکوت میدانستم به چه فکر میکنند، لااقل یک شماره باید به دهگان تاریخ تولدم اضافه میشد تا باور کنند نوجوانی که روبرویشان ایستاده خیلی وقت است سن قانونی را گذرانده! نامه ابلاغ نوشته شد و منشی تایپ کرد. موقع شرح مابقی روال کار یکی در میان با عنوان دخترم و خواهرم خطاب شدم و فکر کردم اگر نام خانوادگی ام را بگویند که راحت تر است. اما خنده دار آنجا بود که یکی از کارمندها که آمده بود پرونده ای را بدهد از آشنایان قدیمی دور بود، احوالپرسی و شما چرا اینجا کجا؟ و اینها. و آخراین چاق سلامتی فهمیدم آقای داوودی نه تنها جای پدر من نمیتواند باشد بلکه یک سال و نیم هم از من کوچکتر است. خندیدیم و ماشاالله گویان گفتند به خاطر بی آرایشی و کاپشن صورتی و شلوار جین و .. سنم کمتر به نظر میآید. کار موکول شد به بعد تعطیلات عید و با دوستم آمدیم بیرون. تا موبایلها را تحویل بگیرد جلوی شیشه ی تمام قد قسمت بازرسی خانمها ایستادم. در انعکاس سبز شیشه نگاه کردم. موهای صاف بالا برده. چشمهای گود رفته از کم خوابی و استرس. چروک ملایم پلک ها. تتوی کمرنگ شده ی ابروها به لطف این دوسال کرونا. ناخن های کوتاه بی لاک. ماسکم را پایین آوردم، دو خط خنده ی عمیق تر شده کنار لبها. رد چند لک.و دستهای استخوانی و رگهای برجسته ی سبزآبی. و صدایی که به گفته ی اپراتورها و هر که برای اولین بار میشنودش بین چهارده تا بیست و یک سال دور میزند. توی راه برگشت گفتم گاهی حس میکنم توی تاریخ گم میشوم، آدمهای اشتباهی، آدمهایی که اشتباه میگیرندم، گاهی فکر میکنم باید درستش کنم. چقدر چیزها میشود وارونه یا معلق شده باشد، چندبار مشخصاتم توی جمع بلند و شمرده تکرار شده تا مطمئن بشن؟ بس نیست؟ گفت به وقتهایی فکر کن که  چیز بامزه ای پیش آمده و از خنده غش کرده ای  به خاطر تعجب بقیه، وقتهایی که تاب بازی و سرسره بازی کردی، توی پارک آب بازی کرده ای، موقع دادن صندلی ات به آدم مسنی، مدل کودکانه قربان صدقه ت رفته اند و به روی خودت نیاورده ای. یادت هست چندبار عزیزم کلاس چندمی شنیدی و فرار کردی از خندیدن؟ یا.. که یک نفر غر زد، بیخیال، شما چی میدونید از من؟ دوستم چشمهایش بسته بود . نگاهی به آینه انداختم. نفهمیدم آن نوجوانم نصیحت کرد یا آن دیگری ام. اما خوب میدانستم آن که غمگین زیر لب غرولند کرد که بود.