يكبار براي هميشه

بوی گند و گه در هوا بود و سیمایی سیمانی که جا به جا کنده و ریخته بود. توالتی مخروبه در علفزار جاده. فلز سطح در هم زنگ زده بود و نارنجی. چاره‌ای نبود. پایین تی‌شرت را کشیدم روی دماغم و رفتم داخل. از تماشای موزاییک‌های ترک‌خورده و ماندآب لای درزها و گند مالیده به آجرها از خودم پرسیدم واقعا این من هستم اینجا در حال تطهیر خودم یا مستراح است که دارد خودش را با کلاه و کاپشن و شلوارم تمیز می‌کند؟ در و دیواری پر از تجارب مادی و معنایی محتویات یک عالمه ماتحت‌! در مجموع که تجربه جهنم بود. به‌زحمت خودم را از آن طویله بیرون کشیدم و دو سه متری جلوتر حبسی نفسم را آزاد کردم و هوا گرفتم. ناگهان اما تمام چند ثانیه قبل از ذهنم رفت. شاخه‌ای از دور می‌دیدم با گل‌های زرد ریز و ناگهان در مشام، عطری عاشقانه و شهوانی نشست.  به فاصله چند قدم از آن منجلاب، اینجا بهشت بود. جلوتر رفتم. چطور این همه رایحه را مستانه پراکنده می‌کند؟ این شوقِ حیات را از کجا آورده‌ای بوته؟ می‌دانید؛ در زندگی‌ قبل از آن هزار بار از خودم پرسیده بودم چرا به جهان آمده‌ام؟ درخت گل‌های یخ آنجا بود و پاسخ می‌داد؛ یک بار برای همیشه. "ياسر نوروزي"

+سالهاست قلم نوروزي را ميخوانم و دوست ميدارم، هم فيس بوك و هم اينستاگرام - و گهگاهي روزنامه - در دو ژانر متفاوت . 

 

سي و سه سالگي

"ما جهان را بدون چشم ديده ايم"، تيتر صفحه ي روزنامه ي نيمه خيسي بود كه زير گلدان گذاشته بودم قبل تميز كردن برگهايش. داستان زندگي زوج نابيناي جهانگردي كه ٦٦ كشور را سفر كرده اند. سي و سه سال پيش زندگي مشتركشان را آغاز كردند و بعد باهم قرار گذاشته اند كه دنيا را بگردند. با چشماني كه نميبيند. انريكه و ري يس، به اندازه ي كل عمر من عاشقانه دنيا را كنار هم گشته اند. و از سفرهايشان به ايران  ميگويند. براي من تصور رفتن به  نقش جهان اصفهان يا ائل گلي تبريز يا سواحل تركيه و تايلند بدون ديدن سخته. پيمودن پله هاي طولاني ديوار چين، غروب قشنگ پراگ، مسكو، ونيز، .. نميدونم، شايد خيلي هم راحت و شيرين تر باشه وقتي كه عشق باشه، همسفري همراه، و دلي گرم. چند روز پيش يك تيراژه ي ديگر برايم در اينستا دايركت داده بود و باهم حرف زديم. تولدش دقيقا دوماه بعد از تولد من است، يعني اگر هفت ماهه به دنيا نيامده بودم كاملا همسن بوديم. ياد روزهايي افتادم كه بايد اسمم را چندبار تكرار ميكردم تا كسي كه روبرويم بود تك تك هجاها را بفهمد، فاميلي ام كه ديگر هيچ. نور علي نور. حالا ميبينم تولد يك نفر ديگر با همين اسم ، و فاميلي اي قشنگ را تبريك ميگم و براي اولين بار آدمي را "تيراژه جان" خطاب ميكنم. حس خاصي بود خواندن آن صفحه از روزنامه و بعد مكالمه اي كه با تيراژه اي ديگر داشتم. بعدش يك بار ديگر اسمم را ، عمرم را، خودم را مرور كردم و زندگي اي كه در هر مقطعش انتخاب هايي  بين چند گزينه  بوده كه در نهايت الان اين تيراژه ام. با خودم خيال كردم كه اگر يك رشته ي ديگر رفته بودم، يا اگر آن صبح پاييزي به جاي نه گفته بودم آري، يا فلان ديدار را رفته بودم، يا وقت بيرون رفتن از آن ساختمان عظيم به جاي پله هاي ورودي از آسانسور آن طرف پايين آمده بودم و دقيقا سه پله به آخر استاد نازنين سالهاي قبلم را نديده بودم  . يا آن  دورهمي  را به بهانه اي  نرفته بودم و آن ياروي لعنتي را نديده بودم و .. خب. راهي ست كه رفته ام و راه هاييست كه نرفته ام.  شايد يك روز جايي نوشته اي از من  را كسي بخواند و بعد نيم ساعتي با خودش خلوت كند كه اگر فلان يا مگر بهمان. زندگي همينه ديگه. يك سفر پر ماجرا، پر از جبر، انتخاب، و اتفاق هايي كه نميداني فقط اتفاقند يا تقدير. اما سي و سه سال زندگي عاشقانه ي آميخته با سفر  وسوسه برانگيز است،  اصلا تو بگو سه سال. و چقدر دلم سفر ميخواهد. سفري تنهايي . از آن سفر ها كه فقط  خودتي و خودت، و بعدش آدم ديگري ميشوي، شايد خودِ خودت.