يكبار براي هميشه
بوی گند و گه در هوا بود و سیمایی سیمانی که جا به جا کنده و ریخته بود. توالتی مخروبه در علفزار جاده. فلز سطح در هم زنگ زده بود و نارنجی. چارهای نبود. پایین تیشرت را کشیدم روی دماغم و رفتم داخل. از تماشای موزاییکهای ترکخورده و ماندآب لای درزها و گند مالیده به آجرها از خودم پرسیدم واقعا این من هستم اینجا در حال تطهیر خودم یا مستراح است که دارد خودش را با کلاه و کاپشن و شلوارم تمیز میکند؟ در و دیواری پر از تجارب مادی و معنایی محتویات یک عالمه ماتحت! در مجموع که تجربه جهنم بود. بهزحمت خودم را از آن طویله بیرون کشیدم و دو سه متری جلوتر حبسی نفسم را آزاد کردم و هوا گرفتم. ناگهان اما تمام چند ثانیه قبل از ذهنم رفت. شاخهای از دور میدیدم با گلهای زرد ریز و ناگهان در مشام، عطری عاشقانه و شهوانی نشست. به فاصله چند قدم از آن منجلاب، اینجا بهشت بود. جلوتر رفتم. چطور این همه رایحه را مستانه پراکنده میکند؟ این شوقِ حیات را از کجا آوردهای بوته؟ میدانید؛ در زندگی قبل از آن هزار بار از خودم پرسیده بودم چرا به جهان آمدهام؟ درخت گلهای یخ آنجا بود و پاسخ میداد؛ یک بار برای همیشه. "ياسر نوروزي"
+سالهاست قلم نوروزي را ميخوانم و دوست ميدارم، هم فيس بوك و هم اينستاگرام - و گهگاهي روزنامه - در دو ژانر متفاوت .
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۷/۰۴/۳۰ ساعت 15:10 توسط تیراژه
|