انگشتر ستاره ي داوود

خانم و آقايي كه براي تميز كردن منزل جديد آمده بودند خسته شده  بودند، از وقت نهار هم  گذشته بود، محله را خوب نميشناختم.،رفتم  رستوران سركوچه كه غذا  سفارش بدهم. نشستم روي صندلي . با احترام منو را آورد و موارد انتخابي را نوشت و رفت. غذا كه آماده شد صورت حساب و كارت اشتراك  را آورد. نگاهم افتاد به دستش كه چسب زخم بسته بود، انگشترش خاطرم ماند، از همانها كه يك مدتي مد بود و دهه ي هشتاد يا شايد هفتاد دست مردها ميديدم، تمام فلز با طرح ستاره اي كه داخل صفحه اي مربعي شكل حك شده. . فرداي آن روز خاور اثاثيه و كارگر ها رسيدند، يكيشان ماسك به صورت داشت. موقعي كه پرسيد اين كارتن لوسترها را باز كنم يا همينطور بگذارم روي كنسول برق انگشترش چشمم را گرفت. همان بود، با چسب زخم چرك مرده اي روي انگشت كناري. چشمهايش را دزديد و كارتن را گذاشت و  رفت . بعد از چيدن وسايل و مرتب كردن خانه قرار بود مهمان بيايد ، چند شاخه گل ميخواستم براي گلدان  روي ميز نهارخوري، از گلفروشي خيابان بالايي كه بيرون آمدم دست يك زباله گرد كه به لبه ي سطل فلزي تكيه داشت توجهم را جلب كرد، باز همان انگشتر و رد زخم روي انگشت . سرش خم بود و نشد صورتش را ببينم. بيشتر از آن ايستادن با دسته گلي در دست وجه ي خوشي نداشت و برگشتم. شب شام سفارش داديم از همان رستوران. پيك موتوري رسيد، رفتم جلوي در ، كلاه كاسكت اش را درنياورده بود ، موقعي كه فيش را داد و گفت قابلي ندارد صدايش آشنا بود، به دستش نگاه كردم، انگشتري نداشت اما رد زخم همان بود، اريب و تازه جوش خورده  از كنار ناخن تا بند انگشت.  ديگر نه از شام چيزي فهميدم و نه از اينكه كي با عجله سوار آژانس شدم و برگشتم خانه  و تمام مدت حواسم بود كه دستهاي راننده را نبينم.  آنقدر هم اين ماجرا بي اهميت و خنده دار به نظر ميايد كه جرات ندارم براي ميزبان و مهمان هاي فرداشب آن خانه تعريفش كنم و بگويم خيلي ترسيده ام، آنقدر كه بعيد است ديگر گذرم به آن خانه و محله بيافتد.  

چهارشنبه ١٩ ارديبهشت ٩٧

امروز پروژه رو تحويل دادم بعد از يك هفته اي كه از شنبه رسيد به دوشنبه بعد هم كش آمد تا چهارشنبه. يك عالمه كار و برنامه داشتم  براي اين روزها كه حتي فرصت ليست كردنشان روي كاغذ هم پيش نيامد چه رسد انجامشان، پدر رفت به سفر عسلويه و با دو شيشه عسل درجه ي يك برگشت. كارهاي وامي كه سپرده ام مادرم رديف كند نيمه تمام است و اتاق خواب و اتاق كارم هر دو شلوغ و بهم ريخته اما با من همراه اند، نه از آن مدل ها كه سرسام ميگيرم و كلافه ام.  دو سه تا فيلم هم ديدم، امكان مينا، فرانتز، من ترانه پانزده سال دارم. هر سه رو دوست داشتم و البته سومي رو بعد از سالها كه از اكرانش روي پرده ميگذرد براي بار دوم ديدم. خانم توكلي هم اومد ايران و نديدمش، يعني ترجيح ميدادم ديدارمان دونفره باشد و امكانش نبود و بيخيال شدم.  كاشي هاي آشپزخانه برق ميزنند. بالاخره قلق خوب دم كردن برنج جديد را ياد گرفته ام و باران.. باراني كه اين هفته تا توانستم نفسش كشيدم و بوييدمش به عمق قفسه ي سينه. يادم باشد نعناي تازه بگيرم كه خشك كنم و حنا كه با گزنه و سدر بخيسانم براي تقويت مو و البته ته رنگ شرابي اي كه هوس كرده ام به موهايم بنشيند. يادم باشد تا دير نشده سري بزنم به دهكده ي ييلاقي اي كه دوستم سفارش كرده ارديبهشتش را از دست ندهم. يادم باشد كه توي نوجواني ام با خودم قرار داشتم هر روز را مثل يك فيلم بگذرانم، طوري  كه اگر دفتر روزنوشتم را كسي خواند فكر كند هر صفحه اش سناريوي يك فيلم كوتاه بوده، همانطور كه امروز وقتي  تقويم موبايلم را كه نگاه كردم توالي چهارشنبه و نوزده و ارديبهشت برايم آشنا آمد و بعد به خاطر آوردم اسم يك فيلم است كه همين سالها اكران شد. با بازي امير آقايي و نيكي كريمي و ..  گرچه روزم اصلا شبيه يك فيلم  يا داستان كوتاه نبود، يك روز خيلي معمولي مثل خيلي از روزهايم.  گرچه تنها چهارشنبه ي نوزدهم ارديبهشت سال نود و هفت است، منحصر به فرد مثل باقي روزهاي زندگي! 

 

گدازه هايي از احمد شاملو

لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان  درايد

و چشمانت از آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

بگذار چنان از خواب برآیم  که کوچه های شهر حضور مرا دریابند

دستانت آشتی است و دوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی  از یاد برده شود وسپیده دم با دستهایت بیدار می شود