چهارشنبه ١٩ ارديبهشت ٩٧
امروز پروژه رو تحويل دادم بعد از يك هفته اي كه از شنبه رسيد به دوشنبه بعد هم كش آمد تا چهارشنبه. يك عالمه كار و برنامه داشتم براي اين روزها كه حتي فرصت ليست كردنشان روي كاغذ هم پيش نيامد چه رسد انجامشان، پدر رفت به سفر عسلويه و با دو شيشه عسل درجه ي يك برگشت. كارهاي وامي كه سپرده ام مادرم رديف كند نيمه تمام است و اتاق خواب و اتاق كارم هر دو شلوغ و بهم ريخته اما با من همراه اند، نه از آن مدل ها كه سرسام ميگيرم و كلافه ام. دو سه تا فيلم هم ديدم، امكان مينا، فرانتز، من ترانه پانزده سال دارم. هر سه رو دوست داشتم و البته سومي رو بعد از سالها كه از اكرانش روي پرده ميگذرد براي بار دوم ديدم. خانم توكلي هم اومد ايران و نديدمش، يعني ترجيح ميدادم ديدارمان دونفره باشد و امكانش نبود و بيخيال شدم. كاشي هاي آشپزخانه برق ميزنند. بالاخره قلق خوب دم كردن برنج جديد را ياد گرفته ام و باران.. باراني كه اين هفته تا توانستم نفسش كشيدم و بوييدمش به عمق قفسه ي سينه. يادم باشد نعناي تازه بگيرم كه خشك كنم و حنا كه با گزنه و سدر بخيسانم براي تقويت مو و البته ته رنگ شرابي اي كه هوس كرده ام به موهايم بنشيند. يادم باشد تا دير نشده سري بزنم به دهكده ي ييلاقي اي كه دوستم سفارش كرده ارديبهشتش را از دست ندهم. يادم باشد كه توي نوجواني ام با خودم قرار داشتم هر روز را مثل يك فيلم بگذرانم، طوري كه اگر دفتر روزنوشتم را كسي خواند فكر كند هر صفحه اش سناريوي يك فيلم كوتاه بوده، همانطور كه امروز وقتي تقويم موبايلم را كه نگاه كردم توالي چهارشنبه و نوزده و ارديبهشت برايم آشنا آمد و بعد به خاطر آوردم اسم يك فيلم است كه همين سالها اكران شد. با بازي امير آقايي و نيكي كريمي و .. گرچه روزم اصلا شبيه يك فيلم يا داستان كوتاه نبود، يك روز خيلي معمولي مثل خيلي از روزهايم. گرچه تنها چهارشنبه ي نوزدهم ارديبهشت سال نود و هفت است، منحصر به فرد مثل باقي روزهاي زندگي!
گدازه هايي از احمد شاملو
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درايد
و چشمانت از آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
بگذار چنان از خواب برآیم که کوچه های شهر حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است و دوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی از یاد برده شود وسپیده دم با دستهایت بیدار می شود