آخرین بار بهار سال هشتاد و هشت بود، اواخر خرداد، هنوز شبکه های مجازی  حساس آن مقطع مسدود نشده بودند، اینترنت کند و ویدیوها سنگین، رفتم سری به لپتاپ همیشه روشن بزنم اما مبهوت تصاویر ماندم، وقتی به خودم آمدم آشپزخانه را بوی شیر جوشیده پر کرده بود، یادم هست قهوه جوش استیل را همانطور گذاشتم توی سطل زباله و یک ساعتی مشغول سابیدن گاز و متعلقاتش بودم. چند روز پیش که دوباره شیر سر رفت خیلی باید در خاطراتم عقب میرفتم تا یادم بیاید که آخرین بار کی این صحنه را دیدم. 

امروزهم برنج ته گرفت، آنقدر برایم بعید بود که گاز را خاموش کردم و چند دقیقه ای به صحنه نگاه کردم. آخرین بار این یکی را دیگر خاطرم نیست. نشستم روی مبل و به این اواخر فکر کردم، انگشتر یادگاری توی آبکش سینک، موبایل روی پیشخوان سوپرمارکت، پی ام اشتباه به فلان فامیل دور به جای دوست نزدیک، پسوورد اشتباه، شارژر جا به جا، شک کردن به قفل در وقتی کیلومترها دورتر شده‌ای، به اینکه ظرفها را با مایع ظرفشویی شسته ای یا مایع دستشویی، آخرین مرحله ی شستشو به اینکه اصلا پودر توی ماشین ریخته بودی یا نه، چک کردن ده ‌باره‌ی مدارک، سر زدن صد‌باره به سایت، و هزاران چیز دیگر

اما بعضی چیزها خوب در ذهنم میماند، دقیق و بی شک و تردید.گرچه شاید چندین بار سوال میکنم؛ وقتش بود؟ قطعا. کار درستی کردی؟ یقینا. بی گدار به آب نزدی؟ نه.  دوستش داشتی؟ بله. همین درست است؟ بدون شک. تمام خودم را میشناسم و درک میکنم. میدانم حواسم پرت چی هست و جمع چی نه. گذشته را، تصمیماتم، اشتباهاتم، آنچه که دست من بود یا نبود، و چراها مثل روز روشنی از پشت پنجره ی روزمره ام عریان و عیان اند. کجا چه شد و چرا. این را هر کسی که پای صحبت عمیقی بنشینیم میفهمد، نقطه ی سیاهی ندارم، جز آنجا که برای کسی از آنچه که نداشتم بخشیدم. 

کسی چند روز پیش گفت مثل عاشق‌ ها شده ای. یاد عاشقی‌هایم افتادم. هیچ شبیه نبود به الان. در لحظه زندگی میکردم و هر روز آفتاب را از شاخه ی اکنون میآویختم . نه مثل حالا که باید انبوه شاخ و برگ های گذشته را کنار بزنم تا دستی به مهتاب بکشم. اما این هم یک مدلش است. خاطرات انگار که فیلمی، کند یا تند از جلوی چشمم میگذرد، انگار که توصیفات معلم دینی از محشر و روز حساب، همه چیز از بازی کردن در حیاط مهدکودک تا گریستن در راه پله ی دبیرستان، از آهنگ گوش دادن در راهروی دانشگاه تا سرود خواندن در دبستان، از قندان شکستنم در حیاط خلوت خانه‌ی مادربزرگم تا زعفران ساییدن دو روز پیش، اما چیزی مرا در آغوش گرفته است، از جنس همین لحظه و حالا.  کسی دستش را دور شانه ام حلقه کرده و نفسش لاله ی گوشم را گرم میکند. چرا که نه، شاید این هم یک مدل دیگر از عاشقیست.