پاییز و بارون و تهران. سه کلمه ساده که ترکیبشون برای من یه معجون خاصه که هر بار حال و هوای خاص خودش رو داره. 

امروز روز تهران بود، و امشب اولین باران پاییزی امسال بارید. ظهر کولر روشن بود، اینقدر گرمم بود که از چای بعد از ظهر صرف نظر کردم و غرغری حواله ی سرگشتگی هورمونهای بعد سی سالگی. موسیقی گوش دادم و بعد دو ساعت یک کارتن دور ریختم از چیزهایی که قدمتشان به سه نسل قبل یا سه ماه پیش میرسید.  ملحفه ها را عوض کردم و عود  جدید روشنی گذاشتم روی قفسه حصیری . چترهای مشکی و طوسی قدیمی را گذاشتم برای مهمانی که در آفتاب آمده اما وقت رفتنش هوا بارانی ست. توی دفترم نوشتم که  چتر بخرم. یک رنگ زنانه ی شاد، زرشکی یا یشمی، شاید هم نارنجی تیره. صندل راحتی با پاشنه سه سانت، و مولتی ویتامین هم باید بگیرم .

تقویمم را ورق زدم. صفحه ی امروز چیزی نداشت.نه رویداد ویژه ای ، نه وقت دکتر،  یا تولد کسی و تماس خاصی. گاهی جمله ای یا کار جذابی رو از قبل برای چند روز از سال  -که بی حساب و با چشم بسته از تقویمم باز میکنم - یادداشت مینویسم که خودم را غافلگیر کنم ولی صفحه ی امروز خالی بود. اما در دلم دنبال یک اتفاق تازه بودم در پایان آخرین هفته ای که کلاس برگزار میشه. کلاسی که تابستانم را طور دیگری رقم زد. شاید ساکت ترین و آرام ترین آدم گروه بودم اما وقتی از نتیجه ی کار عکس میفرستادم شور و شوق سرگروه خواب رو از چشمهای خسته ام میگرفت. بعد از سالها انگار دوباره برگشته باشم به دوران دبستان و طعم شیرین ممتاز بودن  به دور از آلودگی رقابت.

کارهای همیشگی خانه تمام شد، دوش گرفتم و منتظر ساعت هشت شب و لایو مربی ماندم. وسط کلاس بوی باران اتاق رو پر کرد. ترکیبش با بوی عود و عطر جدیدم شد همان اتفاقی که دنبالش بودم. کسی نیست که نداند چقدر سرسپرده ی این یکدانه حس ام.  یک اتفاق تازه، درست موقعی که فکر میکردم دیگر چیزی نمانده و روز از دستم رفته . انگار که زنی با انگشتهای باریک کشیده اش تلنگری زده باشد به شیشه ی پنجره ی اتاقم، صورت مهتابی رنگش را جلو آورده باشد، لبهای ظریف قرمزش تکانی خورده باشند و آرام در گوشم یک ورد قدیمی  خوانده باشد. یک ورد جادویی شبانگاهی که باید در اولین باران پاییزی تهران زمزمه میشد.