آخرین جعبه کفش را هم وارسی و گردگیری کردم و گذاشتم داخل کمد، چای دم کشیده بود، با عسل شیرین کردم و نشستم پای پارچه ها، آخرین مرحله‌ی خانه‌تکانی امسال، قبل از بشور و بساب و جارو. کرپ چادری رسیده از مکه، فوتر سبز تیره برای پالتویی که نخواهم دوخت، نباتی پیراهنی برای سر عقدی که هیچوقت سر نگرفت، ژاکارد قرمز برای کت و دامن، گیپور سیاه لابد برای خرج کار لباس شب سیاه، و ده ها پارچه‌ی دیگر که از این اسباب‌کشی به آن یکی کارتن به کارتن و کشو به کشو سال‌ها با منند. 

و آخری، که داخل حریری پیچیده‌ام، لباس نیمه‌دوخته‌ی آبی طلایی. یادگار مادربزرگم. هم‌قدش بودم، تازه پنجم دبستان را تمام کرده بودم که یک عصر تابستانی که تازه از کلاس‌ شنا برگشته بودم چادرش را سر کرد و گفت بریم خیاطی. برق طلایی پارچه چشمم را گرفت، فهمید. گفت این الان مناسب سنت نیست. کمی بزرگتر شدی قشنگ‌ترش رو برات میخرم میدم بدوزن. دل من بی تاب اما میدانستم حرفش حرف است. 

وارد خیاط خانه شدیم، درختچه ی انگورهای نارس، نور گرم داخل راهرو و البته سبد‌های حصیری پر از آلبالوی خشک هنوز یادم مانده و خود خانم خیاط با عینک شیشه ضخیم و چشمهای سبزش. نشستیم روی تخت وسط حیاط. مادربزرگم مجله‌ی مدل‌ها را ورق میزد و من حواسم به لواشک های بزرگ توی سینی لب دیوار بود که خانم خیاط با سینی شربت آمد، یک پیش‌دستی پر لواشک و آلبالوخشکه هم توی سینی بود.

بالاخره مدل انتخاب شد، رفتند توی اتاق کنار آشپزخانه و اندازه ها را نوشت، یک کت کوتاه با دامن بلند و کمربندی از جنس پارچه، که قرار شد با شومیز نقره‌ای پوشیده شود. برای عروسی نوه‌ی خواهر پدربزرگم. آخر تابستان به وقت کشمش و برگه‌ی زردآلو. اما نشد، دو هفته‌ی بعد دیدم لباس روی طاقچه است. ذوق زده خواستم بازش کنم مادربزرگم بی‌حوصله گفت دست نزن دوختش نصفه‌اس نخ‌کش میشه. چرا؟ مختصر فهمیدم که دو روز بعد از رفتنمان خانم خیاط صبح از خواب بیدار نشده و رفته..، دخترش شماره‌ی مشتری ها را یکی یکی از توی دفتر مادرش پیدا کرده و زنگ زده و لباس و پارچه هایشان را داده. چشمهام خیس شده بود از آخرین تصویر، موقع رفتن یک مشما لواشک به دستم داده بود و چشمهای سبزش هیچ بهشان نمیامد که دو صبح دیگر برای همیشه بسته میشوند. 

بعدش دیگر مادربزرگم به دلش نبود لباس نیمه‌دوخته را به خیاط دیگری بسپرد، پارچه رفت توی صندوق و ماند تا سالها بعد. موقعی که دیگر قامتم یک سر و گردن بلند‌تر از مادربزرگم شده بود، سال اول دبیرستان. عید سال ۸۰، اول های آلزایمرش، هنوز یادش بود من این پارچه را دوست داشتم. کنار بقیه‌ی عیدی‌هایم آماده گذاشته بود. به تنم گرفتم. دامن کوتاه و کتش تنگ. و آستر و درزها رها. گفت پیراهنت را بردم به خیاط گفتم اندازه‌‌‌هایت را از همان بگیرد و بدوزد ولی گفت خودش هم باید باشد، خرداد امتحاناتت تمام شد برو برایت بدوزد به تنت ببینم. اون موقع این پارچه‌ها دیگر مد نبود، به مدل‌های روز هم نمیامد، تشکر کردم و بوسیدمش اما حرفش را پشت گوش انداختم.

با صدای ترقه‌ها به زمان حال آمدم، پارچه لرزان از پشت پرده‌ی اشک جلوی چشمم و چای یخ کرده. یاد چهارشنبه‌سوری های خانه پدربزرگم افتادم، گاهی توی حیاط آتش کوچکی روشن میکردیم، مامانی نگران سیاه شدن موزاییک‌ها بود،چندباری میپریدم و زود خاموشش میکردم. غر میزد و خوشحال بود که یک نفر توی آن خانه سرخی و زردی اش را با آتش رد و بدل کرده، بقیه یا پای تلفن یا روبروی تلویزیون بودند. پدرم هم اگر خانه بود میرفتیم چند کوچه این طرف و آن طرف‌تر.

موسیقی را روشن کردم، چای تازه آوردم، پارچه را به تنم گرفتم. هنوز همان برق‌های طلایی و نقره‌ای روی زمینه ی آبی تیره انگار نه انگار که بیست و پنج سالی گذشته. عکسش را  گرفتم و فرستادم برای دوستی که خیاطی چند نسل در نسل آمیخته‌ی خون‌شان است. گفت میشود، یک پیراهن کوتاه تا روی زانو. چشمهایم را بستم و خودم را توی حیاط سبز آن خانه تجسم کردم، خانم خیاط و مادربزرگم نشسته اند، باهم چای مینوشند و خوشحالند. لواشک های بزرگ توی سینی ها برق میزنند و من با پیراهن آبی‌طلایی زیر سایه‌ی برگ‌‌ مو‌ ها آرام میرقصم و مادربزرگم با ادبیات همیشگی‌اش قربان‌صدقه‌ام می‌رود، و توی چشمهایش میدرخشم، تلألویی از عشق مادر و فرزندی. 

+عنوان مصرعی از آهنگ استاد شجریان