عناب و خرمالو
هنوز صدای بنگاهدار پیر توی ذهنمه، «اینم دست به آبشه، مستراح شما این دوره ایا». ما به هم نگاه کردیم و خنده مون رو خوردیم. چند سال پیش، اواسط زمستون، صبح بود، سرد و خفه. زنگ زد گفت «پاشو بیا ببینش». یه خونه قدیمی، خیلی قدیمی، پول پیش خونه و وام و فروش ماشین تهش به خریدن همینجا میرسید. حالم خوب نبود، ولی آژانس گرفتم و رفتم. شوهرش بانک بود، صاحب ملک توی بنگاه منتظر، و ما دو نفر یک چشممان به پیرمرد و یک چشممان به در و دیوار پلاسیده ی خونه ی هفتاد ساله. گفت تا عید میشه درستش کرد با پنج تومن؟ گفتم میشه. چرا نشه؟ و با هفت و نیم میلیون شد، درست یازده روز مانده به شب سال نو. وقتی که من اینقدر گرفتار بودم که نشد برم و ببینم کار به کجا رسیده.
صبح زنگ زد که یک ساعت دیگه بیام دنبالت؟ گفتم آخه.. گفت تو عقب بشین. تو خونه هم نمیریم. هوا هنوز سرد نشده، تو حیاط میشینیم. رفتم، جای همان دستشویی ته حیاط نقلی یدونه حوض گذاشته بودم، پله های زیرزمین رو پیشنهاد داده بودم ببندند و به جایش از داخل راهروی خانه پله بگذارند و بشود اتاق کار. ایرانیت های زرد رنگ و رو رفته ی بالکن را هم برداشته بودند و به جایش پنجره های سفیدی گذاشتند که پرده های حریرشان دلبری میکردند.وسوسه شدم داخل خانه را هم دوباره ببینم. آشپزخانه ی تنگ و تاریک که شده سرویس حمام بزرگ و دنجی با یک وان کوچک. به جای آن بالکن ایرانیتی هم آشپزخانه ی پر نوری که جان میدهد برای آهنگ گوش دادن و سرخ کردن سیب زمینی و بادمجان. خانه همان بود که سه شب طول کشیده بود نقشه اش را تکمیل کنم. از آن هم قشنگ تر.
هرچه یادم میاید پزشکی را دوست داشتم، شاید در کنارش هم چیز دیگری؛ پزشکی و معلمی، پزشکی و طراحی لباس، پزشکی و خبرنگاری، پزشکی و موسیقی، حتی پزشکی و بازپرسی جنایی. اما تقدیر این بود که چندماه آخر سال اول دبیرستان مادرم بیمارستان باشد و من از هرچه خون و بانداژ و آنژیوکت و الکل و روپوش سفید متنفر. من ماندم و ریاضی و موسیقی، و سال بعد دانش آموز دوم ریاضی و فیزیک بودم. درسم شاید خوب یا بهتر بگم متوسط، اما مورد علاقه ام..نه. سه رشته دانشگاهی عوض کردم و آخرش رسیدم به شغل معماری. خونه ها برام حکم آدم رو دارند، روح دارند و قصه ای. خانه ای که ساخته میشود حکم کودک نوپا با پوست لطیف کف پاها و آرنجش که چه ذوقی دارد راه رفتنش را دیدن. خانه ای که بازسازی میشود هم حکم آدم پا به سن گذاشته ای که آرتروزش، پیرچشمی اش، آریتمی قلبش، تنگی نفسش مداوا میشود و زیر لب میگوید خدا خیرت بده. و بعد میشود ساعتها پای داستان تعریف کردنشان نشست.
حرفهایمان که تمام شد چای ها یخ کرده بود، رفت تازه کرد و آورد.عنابی برداشتم و مزه مزه اش کردم. گفتم کی میرید؟ گفت هر وقت اونا بیان. عین اون موقع خودمون تازه عروس و دامادند. حسابی باهم راه آمدیم و رفیق شدیم. خدا خیرت بده اگه اون موقع تو نبودی فکر نکنم خیالم راحت میشد برای خریدنش. که اگه نمیخریدیم دیگه هیچوقت نمیتونستیم. گفتم من هم نبودم یکی دیگه. معمارها کارشون همینه. گفت نه، تو فرق داشتی. نپرسیدم چه فرقی. جعبه کوچکی روی میز گذاشت. همرنگ خرمالوهای کوچک روی میز. گفت یادگاری ای برای زحمتهات. نه میشد ببوسمش. نه میشد در آغوش بگیردم. گفت تو کی میری؟ گفتم معلوم نیست. و با خودم فکر کردم این شهر یادگاری های زیادی از من داره، آدمهایش هم. من قرار است وقتی میروم چه یادگاری ای ببرم؟ موقع رفتن دستی کشیدم به درخت خرمالو، همان که اولش گفتند ریشه اش پوسیده و سالهاست بار نمیدهد اما گفتم بماند. نشان به آن نشان که این سه پاییز را روسفیدم کرده.