توي دفتر نشسته بودم و چرتكه ميانداختم بين ليست ارقام بي سر و سامان تمام نشدني. همكارم پرسيد چاي يا نسكافه؟ با اين هواي  دم كرده و بوي رنگ ؛ هيچكدام! فقط دلم ميخواست زودتر برگردم خانه و پاهاي ورم كرده ام را بسپرم به ولرمي آب دوش. نور هالوژن  هاي كوچك اعصابم را خرد كرده بود، كركره رو كنار زدم آفتاب نيمه تند چشمم رو زد و دوباره بستم. يك نفر بستني گرفته بود، بوي شكر و وانيل و كالباس نهار دلم را به هم زد. لاي پنجره را بيشتر باز كردم. بوي سيگار ميامد، باز هم يك نفر لب پنجره پاسيو سيگار ميكشيد. پنجره را بستم. بايد يك صفحه با فونت درشت قرمز پرينت بگيرم كه سيگار ممنوع و بچسبانم روي ديوار پاسيو. دوباره نشستم پشت ميز و به ليست توي لپتاپ گفتم لعنتي تمام شو. يك احمقي هم صداي موزيك را گذاشته بود روي سرسام. يا از پاركينگ خيابان كناري است يا يكي از واحدهاي روبرو. در اتاق را زدند. نگهبان ساختمان بود با  يك سبد گل در دستش. سفيد و بنفش و صورتي. آمده.. بي خبر، مثل هميشه. و به موقع، باز هم مثل هميشه. نگهبان سبد را گذاشت روي ميز و  پرسيد اسم اين گلها چيه؟ گفتم پيوني. گفت اسم ديگه نداره؟ اين يادم نميمونه.

 

لپتاپ را بستم و موبايل از صبح خاموشم را زدم به شارژر. پنجره رو تا آخر باز كردم و دلم نسكافه ميخواست و سيگار كه همراهم نداشتم .  دلم ميخواست زنگ بزنم به دوستم كه برويم برايم روسري اي كه خوشمان آمده بود را بگيريم. بعدش برويم كافه  ي يوسف آباد. دلم ميخواست سانس آخر استخر فاطمي را تلفني رزرو كنم و بعدش بروم دربند. همان سفره خانه ي كوچك سنتي. با قليان دو سيب و چاي زنجبيل و كباب سلطاني اعلا. دلم ميخواست به استاد زنگ بزنم كه كليد باغ دماوندش را براي آخر هفته ميخواهم . از زرين هم وقت بگيرم كه امتداد ابروهايم را كمتر كند و رنگشان را روشن تر. يك نفر توي واحد روبرو صداي موزيك را بيشتر كرد، ويگن ميخواند "اي شكوفه خنده ي تو.."  و نور راه راه و قشنگ قبل غروب افتاده بود روي  حجم صورتي و سفيد و بنفش سبد شيشه اي و آن پاكت كوچك  يادداشت  با گل هاي كوچك آبي در گوشه اش  ، انگار كه يك شكوفه ي سيب وسط يك دشت، بلم كوچكي روي يك شطّ آرام، يا كلبه اي دنج در قوس نرم كوه پايه .