چند سال پيش بنابر كاري دو نفر از دوستانم رو با هم آشنا كردم تا همكاري داشته باشند، روزها و هفته ها و ماه هاي اول مدام بايد تلفن هايشان را تحمل ميكردم كه سراسر به گله از نفر ديگر ميگذشت، سعي ميكردم جانبداري نكنم و در نهايت  به هر دو جداگانه پيشنهاد قطع همكاري دونفره شون رو  دادم ، يك ماهي ازشون بي خبر بودم تا روزي كه سرزده اومدن و خوب و خوش و خندان از پيشرفت كارشون گفتند، همكاري شون ادامه پيدا كرد، تبديل شدن به دوستان صميمي و..

امشب وسط مهماني  بعد مدتها ياد من افتاده بودند و با شيطنت تصميم گرفتند  زنگ بزنند  و وانمود كنند دعوايي  بينشان رخ داده و حالا من را به خاطر آن مسبب آشنايي بودن  موظف ميدونن به پادرمياني و ميانجيگري و قضاوت ، حس ششم ميگفت كه يك چيزي اين وسط بازي است اما تا وسطهاي صحبت عصباني بودم كه  دقيقا به من چه ؟ تا اينكه لو دادن ! قسمت شيرين تر آنجا بود كه خبر دادند دارند باهم فاميل ميشوند، ازدواج خواهر يكيشان با برادر آن ديگري. تمام روزهاي اولي كه باهم آشنايشان كرده بودم در كسري از ثانيه برايم مرور شد

ميشد فكرشو كرد كه آن بحث و جدل ها و كشمكش ها بعد تبديل بشه به دوستي اي كه در نهايت ختم بشه به چنين تصميمي؟ .و همزمان كه داشتم فكر ميكردم وقت  دارم در مراسم عقد شركت كنم يا نه حس مرموز سردي از ذهنم گذشت، كه اگر زندگي خوبي در پيش نداشته باشن چي؟  سعي كردم با فكر كردن به لباس و كفشي كه قراره براي مراسم انتخاب كنم حواسم رو پرت كنم.  كسي چه ميدونه قراره چي پيش بياد. بهتره به خوبي ها فكر كنم، مثل در دست گرفتن ليوان لاته ي داغ وقتي كه انگشتهاي پا از سرما كرخت شده.