منوي مرگ بدون چاي و نبات
امروز ميشود هشت بار، هشتمين باري كه من و همكارم حوالي ظهر كه شده يكي مان رفته سر ميز آن ديگري و با صداي آرام گفته "امروز بريم؟" و آن ديگري بعد مكثي نفسش را آه مانند بيرون داده كه "بريم". مرخصي گرفته ايم براي دو ساعت و با اولين تاكسي رسيده ايم جلوي در دفتر قبلي. ده دقيقه اي زل زده ايم به در باز يا بسته ي ساختمان، هي به هم نگاه كرده ايم، سرمان را با شمشادهاي كنار پياده رو و موبايل و محتويات جيب و كيف و كليد و غيره گرم كرده ايم و بعدش رفته ايم كافه ي روبرويي و نشسته ايم روي صندلي هايي كه پشت به خيابان اند و از منو چيز جديدي را انتخاب كرده ايم كه سرحالمان كند و سفارشمان كه آمده يكي مان گريه اش گرفته و آن ديگري همزمان كه دستمال از كيفش بيرون آورده و شروع كرده به دلداري هق هق كرده و صاحب كافه با دوليوان آب آمده و بعد از يك ساعت با دو فنجان يا ليوان يا ماگ نصفه مانده حسابمان را داده ايم و از كافه بيرون زده ايم و با دربست خودمان را رسانده ايم به دفتر جديد. صاحب كافه ميداند كه ماجرا چيست و هربار كه با روي گشاده جواب سلاممان را ميدهد ته چشمهايش حس كدر تكراري اي است، همان حسي كه موقع بالا و پايين كردن منو به ما دونفر دست ميدهد، براي ما آن كافه گلاسه و لاته و اسپرسو هايي كه سفارش ميدهيم طعم مرگ ميدهد ، همانطور كه ما مشتري هاي قديمي آن كافه اين هشت بار بوي مرگ ميداده ايم، دو ماه از آن صبح لعنتي كه وقتي رسيديم شركت نصف اهل محل جمع شده بودند جلوي در گذشته. خانم ساكن واحد شماره ي سه را با زخمهاي عميق روي گردن و كتفش كنار ورودي آسانسور پيدا كرده بودند با روايتي از جنايتي عجيب. زياد نميشناختيمش، گاهي گلدان هايش را قبل سفر ميسپرد به آبدارچيمان. يكي دوباري هم شله زرد نذري آورده بود، يكبار هم ازش نبات گرفتيم براي دلدرد يكي از دخترها ، هوا برفي بود و سختمان بود برويم بخريم، بعدش يك شال پشمي آورد كه آن همكارمان بپيچد دور دل و كمرش و سفارش هايي كرد و رفت. همينها كافيست كه تصوير مهرباني از كسي كه زياد نميشناختيمش در ذهنمان مانده باشد و تصور آن جان سپاردن سخت كاري كند كه ديگر نه من نه چهار همكار خانمم نتوانيم پا به دفتر بگذاريم. آن سه نفر ديگر قيد وسايل شخصي شان را زدند، اما ما دو نفر نه دلش را داريم كه كسي برود سراغ آن كمد ديواري بزرگ و از كشوهاي قفل شده مان دفترچه و پليور و قاب عكس و ظرف و ياداشتها و وسايل شخصيمان را بياورد و نه طاقت پا گذاشتن به آن ساختمان را. امروز هشتمين باري بود با آرايش بهم ريخته و چشمهاي پف كرده زير نگاه غمگين بقيه خزيديم پشت ميزمان و كليد كمدهايمان را پرت كرديم ته كشو و چاي تازه دمي كه روي ميزمان گذاشتند طعم شور اشك ميداد و نبات كنارش چشمهاي عسلي خانم همسايه را به يادمان مياورد .
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۷/۰۹/۰۶ ساعت 0:18 توسط تیراژه
|