چند روز پيش ياد خاطره اي از مادربزرگم افتادم. خاطره اي كه بعضي وقتها يادش ميافتم و دلم ميگيرد از اشتباهش. از حرفي كه نبايد ميگفت و كاري كه نبايد ميكرد. درد آن اشتباه و رد زخمش بر روح نوجوان آن روزهايم هميشه آزارم ميدهد. اين بار اما خيلي دلم گرفت. با خودم گفتم كاش يكبار بهش ميگفتي و شايد حرفي ميزد كه التيام بخش باشه، شايد ميشد كه باهم از آن عبور ميكرديم، اما نگفتم،  هيچوقت. شب خوابش را ديدم. كنار تنور ايوان خانه ي قديمي پدري اش در طالقان نشسته بود و نان ميپخت. نه هيچوقت آن تنور متروك كه با خاك پرش كرده بودند را روشن ديده بودم و نه نان پختن مادربزرگم را. سرش پايين بود. گفت آمدي شاه دِتِرَم؟ (لفظي كه وقت قربان صدقه رفتن بهم ميگفت به معناي شاه دختر) برو از باغچه ريحان بچين تا من بيام. پيراهن بلندي تنم بود، همان پيراهني كه پدرم در شش سالگي ام  از سفر كرمانشاه برايم سوغات آورده بود، كه هنوز هم جليقه ي پولك دوزي رنگارنگش را نگه داشته ام . ريحان ها را مي چيدم و مي گذاشتم در دامن لباسم . مادربزرگم آمد با سيني اي پر از نان محلي. گفت برايت قرصك پختم. با گردو. گفت يادته چقدر دوست داشتي؟ يادم بود. حتي يادم بود مادربزرگم سه سال پيش رفته ، بعد از آن آلزايمر لعنتي طولاني. توي خواب همه چيز را ميدانستم اما تعجب نميكردم. دستم را گرفت. گفتم منو ميشناسي ماماني؟ بعدش گريه ام گرفت. دامنم را رها كردم و در آغوش گرفتمش. ريحان ها زير پايمان بودند و زرد آلوهاي رسيده از درخت بالاي سرمان يكي يكي ميافتادند. آخرين صدايي كه شنيدم اين بود كه دلم برات تنگ شده.. از خواب بيدار شدم. تا چند ساعت به خوابم فكر ميكردم. بعدش براي هر دويشان، مادربزرگم و آقاجون فاتحه اي خواندم و خوابم را به حساب فعل و انفعالات ضمير ناخوداگاه گذاشتم كه ميخواهد آن خاطره ي تلخ را براي خودش حل و فصل كند. عصرش دوست دوران دبيرستانم زنگ زد. بعد مدتها كه نميدانم تولد خودش بود يا من كه صحبت كرده بوديم. شايد پنج سال، يا بيشتر. گفت مادرم كيك گردو پخته. ياد گردوهاي تازه اي كه از طالقان برايمان آورده بودي افتاديم. شماره ات را گم كرده بودم. با چندتا تماس و تلفن به بچه ها بالاخره تونستم پيدايت كنم . آدرست را بگو. ميخواهم برايت بياورم. تماس كه تمام شد انگار كه عطر ريحان توي اتاق پيچيده بود و صداي نفس هاي مادربزرگم را ميشنيدم، صداي خش خش سوختن هيزم در تنور، و مادربزرگم كه سيني اي پر از قرصك تازه ي گردويي روي دامنش بود و چشمهايش به من ميخنديدند. زير لب گفتم من هم دلم برايت تنگ شده ماماني، چاي  بيارم؟