مادر بزرگم  برعكس آقاجون مذهبي نبود اما يه وقتهايي بعد از حمام طولاني پر فريضه اش سجاده پهن ميكرد و نمازي ميخواند، كلاس قرآن هم ميرفت و من را هم گاهي با خودش ميبرد كه توي خانه تنها نمانم. بعدها كه سواد دار شدم گاهي ازم ميپرسيد اين ض را بايد چسباند به لام يا الف مابين شان هم حساب است؟  گاهي هم با هم ميرفتيم مسجد محل. خودش با خانمها مشغول نماز بود و من بيرون نمازخانه سرگرم قفسه ي بزرگ كتاب ها و رساله هاي قديمي . مفاتيح سنگيني كه ريز نكات نمازهاي مختلف را نوشته بود يا آن رساله ي شيرازه از هم گسسته اي كه به نقل از ائمه و پيامبر نوشته بود فلان روز ماه قمري براي خريد جنس تازه براي كاسب شگون دارد يا اگر خواستيد زن بگيريد به قوزك پايش نگاه كنيد  اگر سفيد و گوشتالو بود يعني زن فرزند آور و گرم مزاجي است و به عقد خويش در آوريد وگرنه كه نه! و من برايم سوال بود كه اگر زني قوزك پايش سفيد و تپل نبود تكليفش چيست؟! مادربزرگم قوزك پايش لاغر بود و خودش سبزه ي تند. حتي قبل از مسجد رفتنش هم حواسش بود بعد از وضو صورتش را با كرم روشن كننده چرب كند، ابروهاي كم پشتش را مداد قهوه اي بكشد، ساعتش را به دستش ببندد و بعد ساك نمازش را بردارد و برويم. هميشه هم آخر نمازهايش تك تك شش بچه اش را منهاي يكي نام ميبرد و براي هر كدامشان دعايي بنابر گرفتاري هاي آن بچه اش ميگفت و به آخري كه ميرسيد بغضي به صدايش مينشست. گاهي كه گره اي در كار بود نذر ميكرد آجيل مشكل گشا خيرات كند. جدا از حلواهايي كه با آرد هاي انباري طالقان ميپخت يا آش رشته هاي پر طرفدارش. از شيريني فروشي آجيل ميخريد ، توي كاسه هاي كوچكي تقسيم ميكرد كه كشمش و برگه و بادامشان به تساوي باشد بعد پارچه ي حريري كه توي صندوق قديمي اش بود را باهم به مربع هاي كوچكي مي بريديم و آجيل ها را در اين بقچه هاي كوچك با روبان سبزي ميبستيم و من توي سيني نقره اي اش بين نمازگزارها پخش ميكردم. امشب دوبار از جلوي همان مسجد قديمي رد شدم. همانجا كه مراسم  ختم پدربزرگم كه عضو موسسينش بود برگزار شد، همانجا كه اولين نماز راستكي عمرم را خواندم.  همانجا كه گاهي عصرها كه  مادرم براي ديدنم ميامد خانه ي پدربزرگم و كسي خانه نبود سري هم به آنجا ميزد و صدا ميزدند خانم وثوقي؟ و مادربزرگم ميگفت يحتمل باز هم مادرت آمده و من از پشت شيشه مادرم را با رژ لب قرمز و موهاي فكل شده و چهره ي معذب ميديدم كه منتظرم است. امشب ياد بيش از بيست سال پيش افتادم و تصاوير روشني كه گويي فقط دوسال پيش بوده، حالا مدتهاست مادرم را آنگونه كه بايد نديده ام، مادربزرگ و پدربزرگم  چندين سال  است كه در اين دنيا نيستند و من دلم آجيل مشكل گشا ميخواهد. يك سيني پر، كه تك تك بقچه هاي حريري را باز كنم و انجير و برگه هايشان را توي كاسه ي چيني جدا  كنم و فكر كنم در اين دنيا هيچ مشكلي ندارم جز باز كردن گره ي كور آن حريرهاي كوچك و شيرين پر از اميد.