آتش ميان برف
چند وقت پيش با خط قديميم كه دوازده سيزده ساله دارمش تلگرام ساختم. نتيجه اش سيل پيغام هاي خوشامد بود از دوستان چندين ساله ام كه خط دومم را ندارند. از يك هفته ي قبل برنامه گذاشتند براي صبح امروز كه چهارشنبه سوري را در باغ پدر يكيشان در اطراف شهر بگذرانيم. من جواب قطعي نداده بودم اما ديشب گفتم كه نميتونم بيام. امروز بايد با دختر يكي از آشناها رياضي كار ميكردم. شغل پاره وقت چند سال پيشم. صبح كه بيدار شدم اس ام اس دوستم اومد كه پرسيده بود يعني واقعا نمياي؟ گفتم نه ، خوش بگذره. چاي گذاشتم و شيريني ها را توي پيشدستي چيدم و منتظر دختر نوجوان ماندم. زودتر از قرار آمد با يك ميوه خوري هديه كه نميدانم كادوي اولين بار آمدنش به خانه ام است يا جبران وقت و انرژی ای كه قرار بود برايش بگذارم. از همان اول جزوه هایش را گذاشت روي ميز و رفت سراغ قفسه ي كتابها و تزيينات اتاقم. کتاب ها را ورق میزد ، تابلو ها و عكس پدر و مادرم را نگاه ميكرد و سوال پي سوال! من كلافه كه ول كن اينها را، بنشين بخوانيم امتحان فردايت را.بالاخره روي صندلي آرام گرفت و شروع كرديم. ظهر كه شد دلم ميخواست با بچه ها رفته بودم. ميدانم حوالي آن باغ حتما ته مانده ي برف زمستان باقي مانده است. فكر ميكردم حتما الان رسيده اند و دارند بساط كباب نهار را فراهم ميكنند، نوبت مختصات بود، نميفهميد ايكس و ايگرگ يعني چه! ايكس يعني يك خيابان مستقيم و كوچه هايش، وقتي ميگوييم ايكس پنج است يعني كوچه ي پنجم آن خيابان. ايگرگ سه در ايكس پنج يعني سومين خانه در كوچه ي پنجم. زد چي؟ فرض كنيم چهار باشد، يعني طبقه ي چهارم آن خانه ي سوم كه در كوچه ي پنجم است. چه شد يعني؟ مختصات يك نقطه كه براي ما يك آدم مفروض ميشود يعني اين آدم الان در كدام طبقه ي كدام خانه ي واقع در كدام كوچه است. همان روشي كه وقتي سرگروه رياضي بودم به همكلاسي هايم ميگفتم. يك داستان من دراوردي كه يك روز صبح توي حياط مدرسه ي راهنمايي ام از سر ناچاری به يكي از همكلاسي هايم كه هيچ رقمه اينها را نميفهميد گفتم و بعد به گوش معلمم رسيد و چقدر خوشش آمده بود. حالا من در اتاقم روبروي دخترك نشسته بودم و دلم برف بازي توي حياط مدرسه راهنمايي ام را ميخواست. دلم آتش روشن و چاي زغالي ميخواست . دلم آدم برفي اي كج و كوله ميخواست و .. حتما الان نهارشان تمام شده و دارند توي خانه تخته نرد بازي ميكنند، شايد هم چهارتا چهارتا نشسته اند به حكم . براي من كه هميشه گشنيز خوش اقبال تر بوده، سبزي هاي پاك نشده توي يخچال حتما پلاسيده اند. دخترك چقدر سوال ميپرسد. من در اين سن كجا چنين سوالهايي به ذهنم ميرسيد چه برسد كه بپرسم شان. باز هم حوله آبي رو با ملحفه ها انداختم در ماشين و لابد دوباره يك ته رنگ چركمرده به همه شان مينشيند، الان حتما نشسته اند دور آتش و قهوه فوري و چاي شان به راه است. يا صداي ضبط ماشين ها را زياد كرده اند و دارند ميرقصند. دخترك يك چشمش به دفترش است و يكي به صفحه ی موبايلش. آخر چه وقت اس ام اس كاري با نميدانم كي است الان. يه ربع وقت ميدم اين سه تا سوال رو حل كن تا بيام. نهار ته مانده ي برنج و فسنجان ديشب است، كمي هم كوكو، ولش كن، زنگ ميزنم پيتزا بيارن. عزیزم نوشابه ميخوري يا دوغ؟ نوشابه ي سياه خانم. سفارش ميدهم و ميبينم از سه تا سوال دوتايش را حل كرده، روي صفحه موبايلش هم علامت پنج اس ام اس باز نشده است. چند سال است نديده ام شان؟ سه سال؟ پنج سال؟ نه بيشتر . كاش رفته بودم. پس امتحان دخترك چي؟ پيك رستوران رسيده، ميز را آماده ميكنم و صدايش ميكنم، دوتا كتاب رمان از قفسه ام برداشته، ميپرسد ميشه اينها رو ببرم بعدا براتون بيارم؟. مناسب سنش است؟ همسايه ها كه قطعا نه، اولي را براي تعطيلات عيدش بد نميدانم اما همسايه ها بماند براي تابستان. غذا تمام ميشود، ميخواهد كمكم كند جمع كنيم اما ميگويم نه،بمونه برای بعد و ميز را همانطور ترك ميكنيم. بعد رفتنش وقت زياد دارم. بقيه ي درس را ادامه ميدهيم، ساعت نزديك چهار شده، حتما الان آن قابلمه آش رشته اي كه دستپخت مادر يكيشان است را گرم كرده اند و دورهم دارند ميريزند توي ظرف يكبار مصرف، تركيب غذاي گرم و پلاستيك مضره، اگر آنجا بودم حتما به حرفم ميخنديدند كه اينقدر سخت نگير مادربزرگ! هوس سيگار كرده ام، جلوي دخترك كه نميشود، سن بدي است، بداموزي واينها. كاش الان كنار آتش نشسته بودم و آش رشته با طعم پلاستيك در دستم و فيلتر پلاس هم گوشه ي لبم. پدر دخترك زنگ ميزند. نه هنوز تمام نشده. معذرت ميخواهد كه وقتم را اينقدر گرفته اند. نه من كه امروز بيكار بودم. دخترك چشمهايش خسته اند. ميگويم يك آهنگ از موبايلت بگذار استراحتي كنيم. چي بذارم؟ هر چي كه گوش ميدي. رپ ميگذارد و همزمان لب ميزند با آهنگ تندش و يك چيزهايي هم از خواننده و آهنگ ميگويد. سرسام گرفته ام اما لبخند ميزنم. حتما آنهاهم الان لبي به نوشيدني تر كرده اند و آهنگي از هايده يا عارف را باهم دم گرفته اند. هوا رو به تاريكي است و كار من و دخترك هم به آخر رسيده، پدرش تماس ميگيرد كه نيم ساعت ديگر ميرسد كه قبل از شروع آتش بازي ها برگشته باشند خانه. دخترك ميوه هايي كه برايش پوست گرفته ام را ناخنك ميزند و از آرزوهايش ميگويد، از تابستان ميرود سراغ يادگرفتن زبان و گيتار برقي و بلافاصله بعد از ديپلمش ميخواهد برود فلان كشور كه پسردايي اش آنجاست، بعد عضو بهمان گروه موسيقي راك شود و ... پس وقتي براي كتاب خواندن نخواهد داشت احتمالا! از زندگي خودم هم چيزهايي پرسيد و جوابهايي دادم در حدي كه ميشد. ذوق زده گفت چه جالبيد شما! جالب؟ نميدانم. موقع رفتنش محكم گونه ام را بوسيد و گفت خيلي مهربوني خانم. خواستم بگويم نه آنقدر كه به نظرت ميايد، نگفتم. به جايش گفتم فردا حتما بهم خبر بده امتحانت رو چطور دادي. رفت و از پنجره ي پاگرد برايش دست تكان دادم. صداي ترقه بازي و انفجار نارنجك ها بيشتر و شديدتر شد. لابد آنها هم الان داشتند فشفشه به دست دور آتش بازي ميكردند و براي استوري هاي اينستاگرامشان ژست ميگرفتند. شستن ظرفها تمام شد، دوش گرفتم، چاي تازه دم كردم و فكر كردم حالا حتما برگشته اند. شايد هم شب را همانجا توي خانه باغ قديمي ميمانند و فردا برميگردند. به آدم برفي اي فكر ميكردم كه لابد گوشه ي باغ تنها مانده و طلوع فردا تبديل ميشود به توده اي برف و گل . اس ام اس دادم به دوستم كه عكسهاي امروزتون رو هر وقت رسيديد خونه برام بفرست. جواب داد ماشين فلاني وسط راه خراب شد تا ظهر معطل شديم بعدش يه نهار و قليون كنار جاده زديم و هر كدوم برگشتيم خونه مون. خوب شد نيومدي. بعدش چندتا عكس سلفي شان را توي تلگرام فوروارد كرد. آخر شب دخترك اس ام اس داد عيد بيام ببينمتون؟ گفتم چرا كه نه؟ كتابت را هم جا گذاشتي. گفت آخ آره، چندتا كتاب ديگه هم ازتون قرض ميگيرم. آدم برفي كوچكي در دلم كنار آتش ميرقصيد .
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۶/۱۲/۲۳ ساعت 19:28 توسط تیراژه
|