خشم و هياهو
تا اس ام اس ها و يادداشت هايم را مرور كردم كه ببينم امروز را چكاره ام دوستم رسيد، گفته بودم سر راهش كفي عصا بگيرد، مشكي، فقط طوسي اش را پيدا كرده بود و گرفته بود. ديروز توي سالن موزه ايران باستان بودم كه اس ام اس داده بود برم تبريز؟طبق معمول گفتم هرطور راحتي. پرسيد ببينمت و بروم؟ گفتم امروز نميتونم. گفت مي مونم تا ببينمت. گفتم باشه و گوشي را خاموش كردم. چند ساعت بعد ديدم كه همان موقع نوشته بود فردا ميرم، برام كفي عصا بخر، مشكي. كرم مرطوب كننده ي بدون چربي فلان، ساعت سه بهمان ايستگاه مترو . انگار كه دوتا ربات دارند به هم تلگراف ميدهند. ربات اين طرف خط پنج ساعت وقت داشت براي جمع كردن سمسار بازار خانه، تكميل مقاله ي سوم، دو تلفن كلافه كننده، و دوش گرفتن. دوستم پرسيد نسكافه يا چاي؟ من دلم دمنوش هاي خاله را ميخواست.
موهاي نيمه خيسم را بستم و راه افتادم به دنبال كفي عصاي مشكي. براي اطمينان خاطر دوتا گرفتم. يك ربعي زود رسيدم. سرم را گرم كردم به بساط كتابفروشي نيم بهاي كنار مترو. آخرش كتابي خريدم و چشم چرخاندم به ته خيابان كه داشت با عجله مي آمد. موهايش را رنگ روشن كرده بود. ياد جواني اش افتادم.كنار آسانسور زانو زدم كه كفي عصا را نصب كنم. اندازه نبود. گفت ميروم تبريز ميگيرم. برايم شال و كلاه آبي نفتي بافته بود. كنارشان انگشتري كه با همان نگاه اول فهميدم اندازه ي هيچ كدام از انگشت هايم نيست. عادت كرده ام به اين هديه هايش كه انگار يك آشناي دور با شتابزدگي برايم گرفته. با چشمهايي نمناك پرسيد چند تا داروخونه رفتي براي كفي؟ گفتم سر راهم بود. كرم مرطوب كننده هم يادم رفت. انگار كه همين فراموشكاري ام يخ بينمان را شكست. داشت دير ميشد براي رسيدن به راه آهن، بعد از مدتها گذاشتم بغلم كند.بعد آرام رفت بين انبوه مردم داخل واگن قطار مترو و گم شد. همانطور كه هيچوقت نيست. دوباره رفتم داروخانه براي پس دادن كفي هاي مشكي. نگاهي به رديف كرم هاي داخل قفسه انداختم . كرم مرطوب كننده اش را از كيفم دراوردم و همان هميشگي خودم را خريدم .
پشت پنجره ي اتاق پدرم ايستاده ام. قرص شبم يادم رفته و ميدانم امشب بي خوابم. انبوه ظرفها تازه تمام شده، تركيب بوي كرم و لباسهاي روي بند و عطر نسكافه اي كه دستم است حالم را بهم ميزند اما همچنان ادامه ميدهم به نوشيدن اين ممنوعه ي اخير و خيره ام به شيشه . روبروي خانه دو پنجره است. يكي با پرده اي كرم و ديگري زرشكي. پارسال همين روزها چقدر به آدمي در خانه اي فكر ميكردم كه پرده هايش همين دو رنگ بود. يعني هنوز هم شايد همين است. چه فرقي ميكند. كتابي كه خريدم را ورق ميزنم و ميبينم آشناست. حتما قبل تر ها خوانده ام و يادم نبوده. خريدنش بد هم نشد. هم نداشتمش و هم عنوانش ميتواند تيتر پست امشبم شود. عنواني كه توصيف كمال الوصفي است براي هفته اي كه گذشت. خوب شد كه گذشت.