دقیق نمیدانم از چه زمانی یا چرا اما از یه جایی به بعد تعداد پستهایی که میخواستم بنویسم زیادتر شد و آنهایی که نوشتم کمتر..بین "میخواستم بنویسم" و" نوشتم" فرق زیادی است..مثل فرق میان "نیست" و "هست"..این که چرا ننوشتم را میشود گذاشت پای خیلی چیزها..گاهی مطلب آنچنان که باید در ذهنم چارچوب پیدا نمیکرد..گاهی دوست نداشتم ضعف یا سردرگمی آن لحظه ام را کسی بخواند..این کسی که میگویم شاید یک دوست قدیمی باشد یا پدرم یا فلان بلاگر که قبلا دوست بودیم و دیگر دوست نیستیم یا مثلا "او" یا هر که...یا گاهی هم ملاحظات دخترانه یا معذوریت های دیگر..اما این کم کم شد یک بازی ذهنی که بنشینم و به یک پست فکر کنم و اینکه چطور قالب بندی اش کنم و تیتر برایش بگذارم و حتی عکس و آهنگ ..بعد تجسم کنم که منتشر شده..حالا چه کسانی اتفاقی وبلاگم را باز میکنند یا از روی لینکدانی وبلاگ های دیگر میایند و میخوانندش و چه تصوری در ذهنشان ایجاد میشود.. قدیمی ها چه فکری میکنند...جدیدتر ها چه..آشناها ..غریبه ها..حتی کامنتهای احتمالی را حدس میزنم..اینکه دوست نزدیکم بعد از خواندن پست چه حسی پیدا میکند یا آن یکی در کامنتش چه مینویسد و بعد حتی تصور کنم که اگر بخواهم پاسخ کامنتها را بدهم چطور بنویسم..مفصل یا کوتاه..اصلا چطور است برای هر کامنت شعری مرتبط در پاسخ بنویسم یا لینک یک آهنگ رابگذارم..

خب، اما واقعیت این است که آن پستها نوشته نشده و کسی نخوانده شان و حالا خیلی هایشان را از یاد برده ام..مثل فلان شعری که در حمام به ذهنم رسیده و از حمام که بیرون آمده ام به خواندن اس ام اسی یا سر زدن به غذای روی گاز یادم رفته که اصلا شعری بوده..یا کادرهایی که برای عکس گرفتن از فلان منظره در ذهنم بسته بودم ..یا طرح یک نقاشی..یا فلان چیدمان برای اتاقم...یا فلان ست لباس اسپرت که هیچ وقت نخریدم و به تن نکردم...یا فلان دستور غذایی جدیدی که به فکرم رسیده بوده و هیچ وقت امتحانش نکردم ..یا فلان سفر ..یا فلان ایده ی کار گروهی که یادم نمیاید در چه مورد بود..نه فقط حالا ...از بچگی...خیلی چیزها بود که میخواستم بنویسم و ننوشتم..خیلی نقاشی ها.. خیلی از شغل ها و خیلی از ایده ها و اختراع ها حتی..و نیز خیل عظیمی از آدمهایی که میخواستم ببینمشان و با آنها مراوده داشته باشم که یا شاگردشان باشم یا دوست باشیم یا... که هیچ وقت ندیدم و هیچ وقت دوست نشدیم و هیچ وقت نوشته نشد و هیچ وقت نقاشی نشد و هیچ وقت انجام نشد و مطرح نشد و نشد و نشد..از "زمان" چیزی نگویید..درسته، خیلی کارها انجام نشده و شاید بعدها بشود..اما خودتان دارید میگویید "شاید"!..شاید این "شاید" هیچ وقت نیاید...و شاید همین الان هم از دست رفته باشد...خیلی چیزها را اگر نگویی و انجام ندهی و نروی و نبینی دیگر نمیشود..

نه فقط من...فکر میکنم خیلی از ماها خیلی از کارها را انجام نداده ایم..ما همیشه کارهای کرده و راه های رفته مان را به یاد داریم..بقیه هم همینطور..اصلا ما به آنچه که گفته ایم و کرده ایم و هستیم شناخته میشویم..اما یک چیزی این وسط هست که نیست..منطقا "چیزی که نیست، نیست" اما به نظرم همه ی این "نیست" ها حتما یک جایی هستند..فکر میکنم آن چیزی که "نیست" هیچ وقت از ما جدا نمیشود.. آخه ما به اونها "فکر" کرده ایم...آن شعر و کلماتش و وزنش یک گوشه از ذهنمان بوده..تصویر آن کادر عکاسی در ذهنمان نقش بسته..همه ی اینها یک گوشه کناری برای خودش نفس میکشد..اصلا یک من دیگر از ما میسازد...انگاری که اگر نگویم "چندتا" ولی لااقل "یک" همزاد داشته باشیم در جهانی دیگر، مثل "جهان موازی" ای که فیزیک دان ها میگویند و کیهان شناس ها..یک همزاد که از ماست..اصلا خود ماست..اما آدم دیگری است..یک دفتر دارد پر از شعر های ننوشته ی ما... یک قفسه در کتابخانه پر از کتابهایی که به چاپ چندم رسیده اند..یک اتاق خواب با چیدمان متفاوت...یک اتاق کار پر از طرح ها ونقشه های مختلف.. یک پوشه پر از نامه های عاشقانه از طرف آنهایی که یک زمانی دلمان را لرزانیده اند با نلرزانیده اند..یک آزمایشگاه برای کشف ها و اختراعات..یک ردیف سی دی از آهنگ ها و فیلمهایی که نساخته ایم...یک کمد بزرگ و جادار برای لباسهای عجیب و غریب و قشنگی که هیچ وقت به تن نکرده ایم ..یک نمایشگاه برای نقاشی ها و عکسهایی که نکشیدیم ونگرفتیم..یک آلبوم پر از عکس با آدمهایی که هیچ وقت کنارشان نایستاده ایم و عکس نگرفته ایم..یک دفتر خاطرات پر از خاطرات سفرهایی که نرفته ایم و یک تقویم روزنوشت برای روزهایی که زندگی نکرده ایمشان..و شاید حتی یک وبلاگ پر از نوشته هایی که هیچ وقت ننوشته ایم..با کامنتهایی که هیچ کس برایمان ننوشته..شاید همزاد من الان یک وبلاگ داشته باشد با همین نام کافه تیراژه یا هر اسم دیگر، که تویش پر است از پستهایی که هیچ وقت ننوشتم...با کامنتدانی ای پر از کامنتهایی که برایم نوشته نشده...