دلم آشوب ملایمی دارد، مثل کتری ای که روی شعله ی کم قل قل میکند. صدای زمزمه شان را میشنوم، خیلی دور چونان لالایی مادربزرگی برای کودک در خوابی گنگ، خیلی نزدیک به فاصله ای که اگر آرام صدایشان کنم چند لحظه ی بعد کنارمند.

این روزها را به گذار میبینم. از جای کنده شدن به اجبار. کنار گذاشتن گذشته، زیستن به نوعی دیگر. چند و چونش را زیاد پاپی نیستم، قایقیست و دریایی مواج، میرود و میروم. خوشحالم که تنها نیستم.

یادم نیست چی درست میکرد، اما از چوب زغال اخته میگفت، از سفت و سختی اش. که برعکس بقیه ی چوبها روی آب نمی ایستد، میرود زیر آب. چگالی اش بالاست و مناسب ابزار ساختن. باز هم یادم نیست چطور ربطش داد به زندگی و رفاقت. همینقدر در ذهنم است که گفت کشتی را از چوب سبک میسازند، تیرک و ستون بادبانش را از چوب سنگین.

اما خوشحالم، از آدمی که برای خودم بوده ام چندان نه، اما از نوع دوست داشتنم، جنس رفاقتم، و صداقتم راضی ام. برای آنچه که از دنیایم با دیگرانی که در زندگی ام بودند تقسیم کرده ام راضی ام. حال چه تکه ای از قلب یا روح، یا یک قوری چای تازه دم .

+ گاهی در کتابها و اوراد باستان حروفی به رمز هم نوشته شده،دوست دارم به یادگار کنار این متن چند حرفی بنویسم؛ «طامیم». به تاریخ هفدهم مرداد صفر یک.